دختر بی همتای من

چرا شیرخوار شما گریه می کند؟

       همه بچه ها حتی سالم ترین آنها زمان هایی را در روز گریه می کنند که این زمان ممکن است به یک الی ۳ ساعت در روز برسد. به نظر می رسد بچه ها مجبورند که گریه کنند چرا که گریه برای آنها راهی برای برقراری ارتباط و بیان نیازهایشان است. کودک با گریه اش می گوید که: من گرسنه هستم، من تشنه هستم، من احساس سرما می کنم، احساس گرما می کنم و کسی باید این پتو را از روی من کنار بزند، من دل درد دارم، پوشک من باید عوض شود، من احساس سوزش و خارش زیر پوشکم دارم، حشره ای مرا نیش زده است و این نیش دردناک است و ... . برای کسی که تازه مادر شده است و قبلاً چنین تجربه ای نداشته، ممکن است سخت باشد تا پیام های مختلف گریه کودک را دریابد و...
14 بهمن 1389

لطیفه های کودکانه

معلم به شاگرد می گه: 5 تا حیوان درنده نام ببر شاگرد می‌گه: 2 تا ببر 3 تا شیر   مادر : علي بيا اسفناج بخور آهن دارد علي : آخر مادر جان الان آب خوردم مي ترسم زنگ بزنم   معلم: آخرين دنداني كه در مي آيد چه دنداني است؟ شاگرد: دندان مصنوعي است   ...
9 بهمن 1389

آزادی پروانه ها(قصه)

بهار بود ، پروانه هاي قشنگ و رنگارنگ در باغ پرواز مي كردند. حسام ، پسر كوچولوي قصه ما توي اين باغ ، لابه لاي گلها مي دويد و پروانه ها را دنبال مي كرد . هر وقت پروانه زيبايي مي ديد و خوشش مي آمد آرام به طرف او مي رفت تا شكارش كند . بعضي از پروانه ها كه سريعتر و زرنگتر بودند ، از دستش فرار مي كردند، اما بعضي از آنها كه نمي توانستند فرار كنند ، به چنگش مي افتادند . حسام ، وقتي پروانه ها را مي گرفت، آنها را در يك قوطي شيشه اي زنداني مي كرد . يك روز چند پروانه زيبا گرفته بود و داخل قوطي انداخته بود ،قصد داشت كه پروانه ها را خشك كند و لاي كتابش بگذارد و به همكلاسي هايش نشان بدهد . پروانه ها ترسيده بودند ، خود را به در و ديوار قوطي شيشه اي مي زدن...
9 بهمن 1389

پري كوچولو(قصه)

يکي بود يکي نبود. پري کوچکي بود که با مادرش در آسمان هفتم زندگي مي‌کرد. پري کوچولوي قصه ما، هنوز بال نداشت. براي همين، نمي‌توانست مثل مادرش پرواز کند. وقتي که مادرش براي گردش به هفت آسمان پرواز مي‌کرد، پري کوچولو توي خانه مي‌ماند، گاهي هم دلش براي مادرش تنگ مي‌شد و گريه مي‌کرد. اشک‌هايش ستاره مي‌شد و روي ابرها مي‌چکيد. آن وقت مادر مهربانش، هر جا که بود، ستاره‌ها را مي‌ديد و زود به خانه برمي‌گشت. مادر پري کوچولو گاه گاهي هم به زمين مي‌آمد (پري‌هاي آسمان گاهي به زمين مي‌آيند و کارهايي مي‌کنند که ما نمي‌دانيم!) يک بار که مادر پري کوچولو مي‌خواست به زمين بيايد، پري کوچولو دامن نقره‌اي او را گرفت و گفت: «مامان، مرا هم با خودت ببر!» ...
9 بهمن 1389